زوزه‌نوشت

یکی از سختی‌های نوشتن برای من همیشه ترس از این بوده که آدم‌هایی که می‌شناسم و در زندگی‌ام نقشی دارند نوشته‌هایم را شخصی کنند و به دل بگیرند و ماجرا درست کنند. خدا بیامرزد یکی از دایی‌های مادرم را؛ چندین سال پیش در عید دیدنی‌های نوروز از اتوبیوگرافی‌ای که نوشته بود پرده‌برداری کرد. قصه‌هایش را مثل پلی‌کپی‌های زمان مدرسه سیمی کرده بود و روکش طلقی گذاشته بود و به مرور در عرض هفته‌ی اول عید دیدنی‌ها بین فامیل توزیع‌شان کرد. چشم‌تان روز بد نبیند، قیامتی بر پا شد. تا اواخر اردیبهشت آن‌ سال تکذیبیه‌ها در قالب تماس‌های تلفنی بی‌پایان از این خانه به آن خانه نقل می‌شد. گاهی فکر می‌کنم اگر آن زمان تلگرام و اینستاگرام به راه بود چقدر شور ماجرا برای ما تماشاچی‌های کاسه‌ی تخمه به دست می‌توانست جذاب‌تر باشد.

خدا بیامرزد دایی خودم را؛ آن اواخر چندین بار گفته بود دل‌اش می‌خواهد داستان زندگی‌اش را بنویسد. از شما چه پنهان سال‌هاست منتظرم آن قصه‌ها سر از جایی دربیاورند و فیلم کوتاهی، سریالی، چیزی ساخته شود که نام شخصیت‌های منفور داستان اسامی ما باشد، همگی به صف. اگر احیاناً جایی کاراکتر عجوزه‌طوری دیدید هم‌‌نام من،‌ خبرم کنید که دور هم بخندیم. همانطور که ملاحظه می‌‌کنید خیلی فامیل گرم و صمیمی‌ای هستیم؛ ریا نباشد.

چه می‌گفتم؟ هان! برایم سخت است که آدم‌ها نوشته‌هایم را شخصی کنند. این روزها به اینکه باید با این ترس مواجه شوم و پشت سرش بگذارم زیاد فکر می‌کنم. چون نیک بنگری مگر نقش ما آدم‌ها در زندگی‌های یکدیگر چیزی جز این است که بیاییم و برویم و از خود ردی به جا بگذاریم؟ من می‌نویسم رد شما بخوانید رد پای گِلی.

چه می‌گفتم؟ راستش را بخواهید خودم هم نمی‌دانم. فقط این را می‌دانم که به خودم قول داده بودم امشب چیزی اینجا بنویسم و این اولین چیزی بود که به ذهنم آمد چون داشتم به اینکه چرا بیشتر نمی‌نویسم فکر می‌کردم. بعد سکوتی در مغزم جاری شد و این جمله‌ها ردیف شدند.

خدا بیامرزد آن یکی دایی مادرم را؛ هر موقع سکوت سنگینی در جمع حکم‌فرما می‌شد برای اینکه جو را بشکند با یک دست محکم روی آن یکی دست‌‌اش می‌زد و می‌گفت: «بع‌له! چه می‌شه کرد؟» حالا شده است حکایت این قبیل نوشته‌های من که می‌خواهم اسم‌شان را بگذارم زوزه‌نوشت.

Previous
Previous

رازهای مگو

Next
Next

اعتماد