رازهای مگو

درست یادم نمی‌آید اولین بار کجا با پست سیکرت آشنا شدم ولی خوب به یاد دارم از همان اولین بار به قلاب‌اش گیر کردم. به نظرم هنوز هم یکی از هیجان‌انگیزترین ایده‌هایی است که دیده‌ام. حالا ماجرا چیست؟ مردی به نام فرانک وارن یک روز با خودش فکر می‌کند آدم‌ها همه رازهای مگویی دارند که گاهی تا ابد با خودشان حمل می‌کنند و هرگز مجالی پیدا نمی‌کنند این راز را با دیگران به اشتراک بگذارند و باری از دوش خودشان بردارند. چه می‌شود اگر من فراخوان بدهم و بگویم می‌توانند رازهایشان را به شکل یک کارت پستال به صورت ناشناس برای من ارسال کنند؟ داستان را خودش بهتر و مفصل‌تر اینجا بازگو می‌کند ولی همین قدر بدانید که بیش از ده سال است هر دوشنبه لیستی از منتخب کارت‌پستال‌های دریافتی به مشترکین خبرنامه ایمیل می‌شود که هر بار دو بخش دارد: درون‌مایه‌ای خاص از رازها که بیشتر وقت‌ها متناسب با مناسبت‌های تقویم است و رازهای کلاسیک. ایده واقعا ناب است و از همان هفته های اولی که خبرنامه را می‌گرفتم همیشه با خودم فکر می‌کردم چه داستان‌های عجیب و غریبی در این دنیا وجود دارند که هنوز کسی تعریف‌شان نکرده است و هر دوشنبه وقتی خبرنامه می‌رسید سعی می‌کردم قصه‌ی پشت کارتی که توجهم را جلب می‌کرد برای خودم بازسازی کنم. یک مرد این را نوشته یا زن؟ چه شکلی‌ است؟ ماجرا چه بوده؟ چه شده که تصمیم گرفته این راز را مخفی کند؟ اگر دیگر مخفی نکند چه؟ و مدام با خودم می‌گفتم می‌شود تمرینی خوب و پرهیجان را بر این ایده‌ی ناب سوار کرد. می‌شود که هر کدام از این تکه‌ها را برداری و برایشان قصه بنویسی و شاید روزی شد که حتی به هم وصل‌شان کنی.

ولی خب این یکی هم طی سالیان زیر خروارها گرفتاری و رازهای مگوی شخصی دفن شد و مجال اجرا پیدا نکرد. ولی در تمام این سال‌ها من هیچوقت ایمیل‌های پست سیکرت را نخوانده پاک نکردم و وقتی کارتی توجهم را جلب می‌کرد کنارش می‌گذاشتم برای روزی که بنشینم و بنویسم.

برنه براون جایی در مورد درد می‌گوید:

We will do almost anything to not feel pain, including causing other people pain. It’s so much easier to hurt than to feel hurt. 

ما تقریبا هر کاری می‌کنیم برای اینکه درد را حس نکنیم، چه بسا به قیمت موجب درد دیگری شدن. آسیب رساندن به مراتب آسان‌تر از آسیب خود را حس کردن است.

اگر بخواهم یک درون‌مایه‌ی مشترک میان این کارت پستال‌ها نام ببرم باید بگویم درد. حال این درد می‌تواند به شکل‌های مختلف بروز کند ولی کمی اگر مکث کنی درد کسی که این کارت را نوشته، عکس چسبانده و گاهی طراحی کرده را حس می‌کنی. مهم‌ترین عارضه‌ی جانبی راز مگو داشتن در زندگی به نظرم ترس از پذیرفته نشدن است. اینکه فکر کنی آدم‌ها اگر حقیقت را دریابند تو را رها خواهند کرد و در بعضی موارد ترس به جایی هم می‌تواند باشد وقتی رازی که حمل می‌کنی قرار باشد دل‌شان را بشکند.

ولی این ترس و واهمه انگار پرده‌ای کشیده میان آدم‌ها. وقتی این نوشته‌ها را می‌خوانی با خودت فکر می‌کنی آیا من واقعا آدم‌های اطرافم را می‌شناسم؟ از کجا معلوم هر کدام رازی مخوف در سینه نداشته باشند؟ بعد به رازهای مگوی خودت و آنچه از دیگران به تو رسیده فکر می‌کنی و به اینکه چقدر دلت می‌خواست بعضی‌شان را هرگز نمی‌دانستی.

حالا چه شد که این‌ها را نوشتم؟ بالاخره دارم بعد از نمی‌دانم چند سال تلاش می‌کنم برای این کارت‌ها داستانکی بنویسم و خواستم مرجعی باشد اینجا که آدرس بدهم ماجرا چیست و از کجا شروع شده است. نمی‌دانم تا کجا پیش برود و چیزی ازش دربیاید یا نه ولی ایده‌ای است که مدت‌هاست گوشه‌ی ذهنم زندگی می‌کند و شاید بد نباشد رنگ آسمان را ببیند.

Previous
Previous

Nobody’s Mommy

Next
Next

زوزه‌نوشت