اعتماد
به نظرتون یکی از پردردسرترین و ناامیدکنندهترین مفاهیم زندگی نیست این اعتماد؟
به نظر من هست و حالا میگم چرا. چون وقتی به کسی اعتماد میکنی و اینجا منظورم از اعتماد اون نوعی از اعتماده که داری جوری روی طرف مقابل حساب باز میکنی که پشتت بهش گرم باشه. برای من درست مثل این میمونه که لب صخرهای ایستاده باشم ولی بدونم آدمهایی که بهشون اعتماد دارم به فاصلهی نزدیکی پشت سرم ایستادن و حواسشون بهم هست. یکی دو تاشون رو حتی ممکنه حس کنم دستهامو گرفتن و میدونم انقدر خوشبخت هستم که دو نفر رو دارم که میدونم سر طنابی که دور کمرم بستن رو محکم نگه میدارن.
بخوام یه قدم برم عقبتر که تصویر روشنتری ارائه داده باشم من آدمها رو در این زمینه به دو دسته تقسیم میکنم: دستهی اول میشن اونایی که هیچوقت تصویر منِ ایستاده بر لبهی صخره رو نمیبینن چون نشونشون نمیدم و هر باری که ازم بپرسن چطوری؟ خواهند شنید خوبم، همهچی خوبه. دستهی دوم میشن اونایی که نه تنها تصویر من ایستاده بر لبهی صخره رو میبینن، بلکه از خستگیها و ترسها و ناامیدیهام باهاشون حرف میزنم و بسته به اینکه چقدر بخوان و بتونن نزدیکتر میشن به اون حلقهای که دور من رو گرفته. آدمهای دستهی دوم میشن حامی، میشن نقطهی امن و از اون لحظه به بعد میتونن روی من هم به عنوان حامی تمامقد و تماموقت برای موقعیت لب صخرهشون که میتونه هر شکل دیگهای داشته باشه حساب کنن.
ممکنه دراماتیک به نظر بیاد ولی ماجرا برای من همینقدر جدیه. بدبختی از اونجایی شروع میشه که این روند آزمون و خطاست. هیچ راه دیگهای هم وجود نداره. بله، میتونی انتخاب کنی در رو ببندی به روی عالم و آدم و بگی من کسی رو اصلاً به اون حلقه به این راحتیها راه نمیدم که بخوام ناامیدیش رو تجربه کنم، که خب برای یکی ممکنه کار کنه این روش ولی برای من نمیکنه. من همیشه ترجیحم این بوده که وارد این بازی خطرناک بشم به امید گنجهای پنهانی که منتظر کشف شدن هستن، آدمهای امیدواری از جنس خودم که هنوز نوع بشر رو به کل دور ننداختن. ولی امروز و اینجایی که این مطلب رو مینویسم خسته و خشمگینم. احساس میکنم از «اعتمادم» سواستفاده شده و طرف فکر کرده میتونه از این موقعیت بیشترین بهره رو ببره برای اینکه کار خودش پیش بره. بخوام خیلی با خودم صادق باشم احساس حماقت میکنم و ندای ملامتگر درونم که این روزها خیلی داره بهش خوش میگذره مدام بهم گوشزد میکنه که نباید انقدر راحت گول میخوردم و روی ماجرا حساب باز میکردم. اینجور وقتها خیلی باید تلاش کنم به خودم یادآوری کنم آدم بدهی این قصه من نیستم. این خشمی که دارم زندگی میکنم از سر خستگی ماهها فرصت دادن و همراهی کردن و حمایته برای اینکه تهش برسم به این نقطه که بپذیرم اشتباه کرده بودم و این آدم جاش تو همون دستهی اول بوده و کاش برسم به اون نقطه که جایی برای ملامت وجود نداره چون من با حسن نیت هر کاری که میتونستم بکنم کردم.
رسیدم به این جمله و ساعتها از نوشتنش گذشته و نمیتونم چیز دیگهای بهش اضافه کنم. ایشالا که منظورم رو رسونده باشم.