امشب ببین که دست من عطر تو رو کم میاره

 

عطر و ادوکلن همیشه در خانه‌ی ما نقش مهمی داشت. پدرم صبح‌ها که از در بیرون می‌زد تا یکی دو ساعت بوی ادوکلنی که قبل از رفتن زده بود در خانه استشمام می‌شد و برای مادرم هم عطر زدن همیشه آخرین مرجله قبل از خروج از منزل بود. امان از آن دفعاتی که برای رسیدن به مجلس عروسی‌ای جایی عجله داشتیم و مادر بی‌توجه در آخرین لحظه شیشه‌ی عطر را طبق عادت برمی‌داشت و صدای پیس پیس و بعد فریاد. چه شده بود؟ عطر را روی لباس زده بود و حالا دو لکه آن وسط‌ها می‌درخشید که معلوم نبود خشک شود می‌پرد یا می‌ماند. ما لباس‌پوشیده و کفش پا کرده گوشه‌ای کز می‌کردیم تا مادر لباس را عوض کند و خدا خدا می‌کردیم پدر که یک ربعی می‌شد در ماشین منتظر نشسته بود بوق نزند که دیگر قیامت می‌شد. منظور اینکه عطر چنین جایگاهی داشت، بی‌حضورش از در خانه نمی‌شد بیرون رفت.

 

اگر اشتباه نکنم کلاس دوم یا سوم راهنمایی بودم که اولین عطر را هدیه گرفتم. انگار مهر تاییدی بر اینکه دیگر بزرگ شده‌ام و می‌توانم من هم مثل آدم بزرگ‌ها به خودم عطر بزنم. فروشنده‌های آن زمان می‌گفتند داویدف و ما هم تکرار می‌کردیم، بعدها فهمیدیم درستش دیویداف بوده است. هنوز که هنوز است وقتی بویش به مشامم برسد پرت می‌شوم به همان سال‌های نوجوانی.

 

بزرگ‌تر که شدم کم‌کم توانستم عطرهای «جدی‌تری» بخرم و رسید روزی که میز توالتم شبیه میز توالت مادرم شد. علاوه بر تمام این ماجراها همه‌ی ما از میگرن مزمن هم رنج می‌بریم، پس هر عطری هم نمی‌توانست راه به خانه باز کند و حالا که فکر می‌‌کنم می‌بینم چه اصراری بود با آن سردرد اصلاً عطر می‌زدیم؟ مهمانی و عروسی که می‌رفتیم اگر کسی عطر تند و غلیظی زده بود با «وای شیرین شیرین» به هم هشدار می‌دادیم و سعی می‌کردیم نزدیک طرف ننشینیم.

 

برای من یکی از شوک‌های فرهنگی بعد از مهاجرت همین بود که دیدم اینجا تقریباً کسی عطر نمی‌زند به جز هموطنان عزیز. کار وقتی بیشتر بالا گرفت که معلوم شد در محل کار اساساً استفاده از عطر نه که ممنوع باشد ولی مطلوب هم نیست دقیقاً به خاطر امثال من که ممکن است میگرن یا مشکل تنفسی داشته باشند. این شد که رفته رفته با تمام سختی‌اش عادت بدون عطر از خانه بیرون نرفتن از سرم افتاد. ماه‌های اول کار واقعاً دشواری بود، انگار که فاکتور مهمی از زندگی‌ام حذف شده باشد، حتی می‌توانم بگویم اعتماد به نفسم پایین آمده بود. رفته رفته ولی عادت کردم و سعی کردم به جایش پودر و مایع خوش‌بو کننده برای لباس‌ها بگیرم و بوی تمیزی شد بوی عطر جدید.

 

دو سه ماه پیش بود که تنگی نفس و سرفه‌های پشت سر هم خیلی بیشتر از مدت زمانی که بتوانم به آلرژی نسبت‌شان بدهم آمدند و ماندند. بالاخره این دارو و آن دکتر و فلان آزمایش تشخیص آسم دادند و دو تا اسپری تجویز کردند و گفتند برو مبارکت باشد. اول خیلی جدی‌اش نگرفتم و با خودم گفتم حالا آنقدرها هم بد نیست و با همین اسپری‌ها کنترل می‌شود. مادرم هم سال‌هاست آسم دارد و پدربزرگم هم داشت و خلاصه خیلی منطقی با قصه برخورد کردم. دیشب بعد از نمی‌دانم چند وقت داشتیم از خانه بیرون می‌رفتیم که با خودم گفتم خیلی وقت است عطر نزده‌ام! بذار به یاد ایام قدیم به ارزش‌هایمان برگردیم. زدن عطر همانا و چند ساعتی نفس‌تنگی و سرفه همانا. کار به جایی رسید که آخر بعد از برگشتن به خانه مجبور شدم حمام کنم تا بوی عطر از تنم برود که نفسم جا بیاید. تمام مدت تصاویر آنچه اینجا نوشتم یکی یکی مثل آلبوم جلوی چشمانم ورق خورد و با خودم فکر کردم زندگی پر است از چیزهایی که تا وقتی هستند فکر می‌‌کنی زندگی بدون‌شان امکان‌پذیر نیست و گاهی به فاصله‌ی یک چشم بر هم زدن دیگر جایی در زندگی‌ات ندارند. نمی‌توانند داشته باشند چون راه نفست را می‌بندند. بعد دچار یاس فلسفی شدم و رفتم تا ته خط که چقدر تمام وابستگی‌های ریز و درشت‌مان در زندگی احمقانه‌اند ولی دور زدم و برگشتم. برای بعد از ظهر روز تعطیل زیادی تاریک بود. باشد برای وقتی دیگر.

 

Previous
Previous

اعتماد

Next
Next

“Write Like You Are Not Afraid”