بین ما دیوارهای سنگی
دلم برات تنگ شده.
گاهی همهچی از همین یه جملهی ساده شروع میشه. از همین یه جملهی سادهای که روزها و روزها در ذهنت میچرخه و با خودت سبک سنگین میکنی که آیا بگیش یا نه. گاهی با خودم فکر میکنم کلمات و جملهها آیا واقعاً همونقدری که ما فکر میکنیم ثقیل و پیچیدهن یا این ماییم که به پاشون زنجیر میبندیم و حبسشون میکنیم و بهشون مجال جولون دادن و زندگی کردن و روایتسازی نمیدیم. هر طوری که بهش نگاه کنی زور یک جمله به این سادگی نباید اینقدر زیاد باشه که آدم برای گفتن یا نگفتنش اینهمه کشمکش تجربه کنه.
ولی اگه فقط تو بودی که دلت تنگ شده بود و نشنیدی دل من هم برات تنگ شده چی؟
همون کوتولهی معروف گالیور با ندای «من میدونم، ما موفق نمیشیم» سروکلهش پیدا میشه و زنجیر به دست جلوی چشمت میایسته که به دست خودت لذت یک تجربهی خالصانه ولو به ریسک رونده شدن رو دو دستی تقدیمش کنی و تو هم میکنی. تسلیم ترس و محافظهکاری میشی و پا پس میکشی. تا اینکه بالاخره یه روزی میرسه که زور دلت برای یک لحظه هم که شده بیشتر از عقلت میرسه و دل به دریا میزنی. اونجاست که باید یادت بمونه این خطر کردنه برای این نبوده که لزوماً از دست رفتهها رو برگردونی. حتی مهم هم نباید باشه چه واکنشی میگیری از طرف مقابل. تو به حرف دل خودت گوش کردی و دلت در اون لحظه میخواسته ندای دلتنگیش شنیده بشه. گاهی هم مثل این نوشته زندگی کردن چنین لحظهای به مدد خیال و بازسازیش با بازی با کلمات نصف بیشتر راه رو میره برات.
گمونم تهش میخوام بگم افسار دلت رو دست ترس نده. زندگی خیلی کوتاهتر از این حرفهاست که به خاطر ترس از نه شنیدن خطر نکنیم. همین.