بوی یاس جانماز ترمه‌ی مادربزرگ

امروز به طور اتفاقی خاطره‌ای از روزهای سخت و تلخ نگهداری از مادربزرگ جلوی چشم‌هایم رژه رفت. هنوز ماه‌های اول بروز بیماری‌اش بود و کامل همه‌چیز را فراموش نکرده بود، اما قرص‌ها کمی منگ و خوابالودش می‌کردند و نمازهای اول وقتش را نشانه رفته بودند. برای همه‌ی ما همین یکی از ترسناک‌ترین جنبه‌های مواجهه با این شرایط ناشناخته بود. خوب می‌دانستیم چیزی که او را از نماز اول وقتش بازدارد جدی‌تر از آن است که ما فکرش را کرده بودیم. به عبارت دیگر حریف را دست کم گرفته بودیم.

این خاطره به یکی از همان روزهای اول برمی‌گردد که بعدازظهری زمستانی هراسان از خواب پرید، صدایم کرد و گفت ای داد! نمازم قضا شد. باید وضو بگیرم. کمکش کردم تا از جا بلند شد، با هم به آشپزخانه رفتیم و وضو گرفت چون وضو گرفتن در دستشویی را قبول نداشت. چرا؟ در این مقال نگنجد. وضو گرفتنش که تمام شد و با هم به اتاق برگشتیم گفت نمی‌توانم ایستاده نماز بخوانم. میز را برایم می‌آوری؟ میز چرخ‌دار گوشه‌ی اتاق را جلوی تختش گذاشتم. جانمازش را پهن کردم و کمک کردم مقنعه و چادرنمازش را به سر کند. سجده‌ی اول را که رفت دیدم سطح میز به نسبت تختش خیلی پایین است و به سختی خم می‌شود تا سرش به مهر برسد. چه بر سر مادربزرگم آمده بود؟ او که علیرغم ریزنقشی‌اش همیشه صاف و شق و رق می‌ایستاد و قدم‌های محکم و استوار برمی‌داشت حالا نه تنها نمی‌توانست ایستاده نماز بخواند که نشسته خواندن هم برایش دشوار بود.

نماز اولش که تمام شد بغضم را قورت دادم، یکی از کتاب‌های قطور کتابخانه‌ام را که درآمدی بود بر ادبیات انگلیسی برداشتم و به اتاقش رفتم. گفتم اجازه می‌دهید این کتاب را زیر جانمازتان بگذارم؟ شاید سجده کردن آسان‌تر شود. نگاه از سر تشکری کرد و گفت خدا خیرت بدهد. نماز دوم را که شروع کرد از لای در نگاهش می‌کردم، سجده کردنش آسان‌تر شده بود ولی آیه‌ها را پس و پیش می‌خواند و رکعت‌ها را جابه‌جا. طاقتم طاق شد و به آشپزخانه پناه بردم برای اشک ریختن. کاری که آن روزها زیاد می‌کردم. نیم ساعت بعد دیدم صدا می‌زند خانوم! چند روزی بود همه‌ی ما را خانوم صدا می‌زد و برایمان از بچه‌ها و نوه‌هایش می‌گفت. به اتاق که برگشتم دیدم کتاب را باز کرده و با تعجب به صفحاتش خیره شده است. روی نمایشنامه‌ای از شکسپیر مانده بود و انگشتانش را به آرامی روی کلماتی که ازشان سردرنمی‌آورد می‌سراند. سرش را بالا آورد و گفت این نوشته‌ها خارجی‌اند، نه؟ گفتم بله. به زبان انگلیسی هستند. پرسید شما می‌توانی بخوانی‌شان؟ گفتم بله. لبخند مهربانی زد و گفت ماشالله! آفرین به شما.

جانمازش را جمع کردم و کمکش کردم تا دراز بکشد. می‌دانستم چند ساعت بعد هراسان بیدار می‌شود و چه بسا این ماجرا دوباره تکرار می‌شود اگر از من نپذیرد که نمازش را قبلاً خوانده است. روزهای نشسته نماز خواندنش خیلی طولانی نشد. رسید روزها و شب‌هایی که کلمه‌ای حرف از دهانش خارج نشد و دیگر لبخندی به صورتش نیامد. بعد از رفتنش سال‌ها گذشت تا توانستم خودم را راضی کنم و آن کتاب را از کتابخانه‌ام بردارم که جلوی چشمم نباشد. انگار که حامل غم و دل‌شکستگی لحظه‌هایی باشد که دیگر نمی‌خواستم به یاد بیاورم. آن کتاب حالا دیگر نمی‌دانم کجاست، در یکی از اسباب‌کشی‌ها لابد سهم کتابخانه‌ای دیگر شده است، این خاطره اما ده سال بعد در یک بعدازظهر بهاری فرسنگ‌ها آنسوتر هنوز با من است. به روشنایی روز و به وضوح همان لحظه‌ای که زندگی‌اش کردم.

Previous
Previous

“Write Like You Are Not Afraid”

Next
Next

بین ما دیوارهای سنگی