تو هیچی از من نمی‌دونی

یک روز دیگر هم تمام شد! به خودم می‌گویم یک روز دیگر هم زنده ماندی ولی از شما چه پنهان نمی‌دانم این را به نیت تشویق می‌گویم یا تنبیه. 

به جلد نرم و گل‌ گلی دفتر یادداشت‌ام دستی می‌کشم و روزی را به خاطر می‌آورم که خریدمش؛ صبح‌اش به خودم گفته بودم بیا قبل از اینکه کار را تمام کنیم برای آخرین بار سری به این کتاب‌فروشی محل بزنیم. این بازی «آخرین بار» یکی از سرگرم‌کننده‌ترین بخش‌های زندگی‌ام در این چند ماه اخیر بوده‌اند. مکان‌ها و کارهایی که فکر می‌کنی دل‌ات برای‌شان تنگ خواهد شد اگر روزی نباشی ولی وقتی می‌روی و می‌بینی و انجام‌شان می‌دهی با خودت می‌گویی همین؟ چه چیز این را من قرار است از دست بدهم؟ و بعد از مدتی به خودت می‌گویی که داری سانتیمانتال‌ بازی در‌می‌آوری برای اینکه از واقعیت فرار کنی. 

امروز ولی به خودم گفته بودم بگذار بروم این شندرغاز ته حساب بانکی‌ام را هم بگیرم و اگر شد گره از کار یک نفر باز کنم. فردا این موقع قرار نیست دیگر دردی از من دوا کند همانطور که تمام این سال‌ها نکرده است. یاد یکی از قسمت‌های گریز آناتومی افتادم که مریضی بدحال قبل از اینکه به اتاق عمل برود از یکی از اینترن‌ها خواست به او برای ضبط یک سری ویدئوی خداحافظی با خانواده و دوستان کمک کند. اینترن به خیال اینکه آخ چه کار قشنگی داوطلب شد غافل از اینکه ماجرا باز کردن صندوقچه‌ی دل است و بیرون ریختن حرف‌های تلخی که سال‌هاست تلنبار شده‌اند. با خودم فکر کردم شاید بد نباشد بروم دوربین و تشکیلات بخرم و من هم چند تا ویدئو ضبط کنم و برای ملت بفرستم. همینطور که به لیست بلندبالای آدم‌هایی که دوست دارم برای‌شان چنین ویدئویی ضبط کنم فکر می‌کردم و سرفصل حرف‌هایی که به هر کدام می‌خواهم بزنم را در ذهنم مرور می‌کردم به بانک رسیدم. صف عریض و طویلی را دیدم و با خودم گفتم عالی شد. چی بهتر از گذراندن چند ساعت آخر در صف بانک؟

دفترچه‌ام را از کیفم بیرون آوردم و گفتم بگذار از این وقت استفاده‌ی بهینه کنم و این چیزهایی که می‌خواهم بگویم را یادداشت کنم. از کی شروع کنم؟ آخ کاش می‌شد آدرس آن معلم کلاس دوم دبستانم را از جایی پیدا کنم. نمی‌دانم اصلا هنوز زنده هست یا نه عفریته خانوم. مرده‌شور ببرد اون ریخت عین کلاغت را! که من ریدم سرت با اون مقنعه‌ی چانه‌دارت! لبخندی به لبم آمد و با خودم فکر کردم دیس ایز فان! 

همینطور که داشتم به اینکه نفر بعدی چه کسی می‌تواند باشد فکر می‌کردم توجهم به زن پشت باجه جلب شد. صورت گرد و پوستی شفاف داشت و لبخندی که پهنای صورتش را می‌پوشاند. داشت با صبر و حوصله برای مشتری که از تغییری در حساب بانکی‌اش شاکی بود توضیح می‌داد چه اتفاقی افتاده است و هر چه مرد صدایش را بالاتر می‌برد انگار صبر او برای اینکه طرف را آرام کند بیشتر می‌شد. با خودم فکر کردم من اگر جای او بودم دلم می‌خواست با لگد به صورت مرد بکوبم. هان! خوب است این لگد به صورت را یادداشت کنم برای ویدئویی که می‌خواهم برای مدیرعامل سابق ضبط کنم.

سرم را بلند کردم و می‌بینم که مرد صدایش را بریده و خانم مهربان پشت باجه چشم‌هایش پر از اشک شده و با دقت به او گوش می‌کند. با خودم می‌گویم بیا! اشک طرف را درآورد! یک نفر هم که خوش‌اخلاق باشد آخر و عاقبت‌ش همین می‌شود. به آخرین باری که با چشم‌های پر از اشک به حرف‌های کسی گوش می‌کردم فکر می‌کنم و یادم می‌افتد گوشه‌ای بنویسم که آن آینده‌ای که حرف‌ش را می‌زدی که هیچکس نمی‌داند قرار است چه اتفاقی بیفتد پیشکش خودت! دنیا در نهایت جای آدم‌های ترسو و بی‌رحمی مثل توست که از دیگران نردبان می‌سازند و پشت سرشان را نگاه هم نمی‌کنند. این بزرگوار یک ویدئو کفافش را نمی‌دهد، فیلم سینمایی لازم است بسازم از آن ۳ ساعته‌هایش.

مرد را می‌بینم که در حالیکه از روی صندلی بلند می‌شود مدام رو به خانم مهربان پشت باجه تعظیم‌های کوتاه می‌کند و تشکر پشت تشکر.

Oh, what did I miss? 

نوبت من شده است. روی صندلی می‌نشینم. خانم مهربان دارد برای همکارش که از دیدن ماجرا نگران شده تعریف می‌کند که بنده خدا خیلی گرفتار است و من هم اگر جای او بودم بی‌طاقت و عصبانی می‌شدم. به همکارش می‌گوید گذاشتم کمی درددل کند بی‌نوا. به نظر می‌آمد کسی را ندارد که بتواند برایش حرف بزند. رو به من کرد و گفت ببخشید معطل شدید. جانم؟ در خدمت‌تان هستم.

با خودم فکر می‌کنم لحن و طرز بیان‌ش من را یاد که می‌اندازد؟ چیزی در این آدم آشناست که باعث می‌شود ته دلم هری پایین بریزد. من و من‌ کنان می‌گویم می‌خواهم حسابم را خالی کنم. نگاهم می‌کند و می‌گوید:

ای وای! امیدوارم به خاطر نارضایتی از خدمات ما این تصمیم را نگرفته باشید! کاری از دست من برمی‌آید برای اینکه تصمیم‌تان را عوض کنید؟ 

به چشم‌های مهربان‌ش خیره می‌شوم و با خودم فکر می‌کنم واقعا کاری از دست کسی برمی‌آید برای من؟ گلویم را صاف می‌کنم و می‌گویم نه! ربطی به خدمات بانک ندارد. ترجیح می‌دهم این حساب را ببندم چون دیگر لازمش ندارم و موقع ادای این قسمت آخر صدایم می‌لرزد. سرم را پائین می‌اندازم و به دست‌هایم که محکم به هم چفت‌شان کرده‌ام نگاه می‌کنم. 

نمی‌دانم چند دقیقه در سکوت می‌گذرد ولی سرم را که بالا می‌آورم می‌بینم خانم مهربان یک لیوان آب با جعبه‌ی دستمال کاغذی را جلویم گذاشته و در سکوت نگاهم می‌کند. کمی آب می‌نوشم، لبخند بی‌رمقی تحویلش می‌دهم و می‌گویم امروز شرح شغلی‌تان عوض شده و به نظر می‌رسد خدمات تراپی هم ارائه می‌دهید! نمی‌خواهم وقت‌تان را بگیرم. اگر حساب را ببندید ممنون‌تان می‌شوم. لبخند پت و پهنی می‌زند و می‌گوید چند دقیقه‌ای مکث کردن برای اینکه به هم فرصت بدهیم جای دوری نمی‌رود. راستی این دفترچه یادداشت‌تان چقدر زیباست و هیجان‌انگیز! من را یاد یکی از دوستان قدیمی‌ام انداخت که دفترچه‌ای شبیه این داشت و همه‌جا با خودش می‌برد. شاعر بود و گاهی وسط مکالمه چیزی به ذهنش می‌آمد و درجا می‌نوشت. همیشه شوق داشتیم برای اینکه ببینیم از این تکه‌های پراکنده‌ای که به ذهنش می‌رسد چه درمی‌آید. این دفترچه‌ی شما را که دیدم یادم افتاد چند وقتی‌ است از اون بی‌خبرم. دیده‌ای گاهی وقت‌ها سرت را می‌چرخانی و می‌بینی از یکی که خیلی هم دوست‌ش داری بی‌خبر مانده‌ای چون گرفتاری‌های زندگی زیاد شده است؟ به نظرم بزرگ‌ترین گرفتاری بشر امروز این است که وقت نمی‌کند به موقع و به اندازه‌ی کافی با کسانی که دوست‌شان دارد وقت بگذراند. ولی کاش این باعث شود یادمان نرود آدم‌هایی در این جهان هستند که دوست‌مان دارند. این به نظرم از همه چیز مهم‌تر است که یادمان نرود تنها نیستیم. آه! ببخشید پرحرفی کردم! این دفترچه چه چیزهایی را به یادم آورد.

لیست آدم‌هایی را که در ذهنم برای ساختن ویدئو بهشان فکر کرده‌ام مرور می‌کردم. توی ذهنم برگه را می‌چرخانم و با خودم فکر می‌کنم اگر قرار باشد اسم آدم‌هایی را بنویسم که باید برای‌شان ویدئوی تشکر و خداحافظی ضبط کنم به جای گلایه اسم چه کسانی را خواهم نوشت؟ چشم‌هایم را می‌بندم و در همان اولین لحظه ۳ صورت نگران پشت پلک‌هایم نقش می‌بندند. با خودم تصور می‌‌کنم وقتی خبر را بشنوند حتما خیلی ناراحت خواهند شد. به بهت و ناباوری و دردی که این خبر شاید برای همیشه به زندگی‌شان اضافه می‌کند فکر می‌کنم و قلبم کمی فشرده می‌شود. به تماس‌هایی که ازشان بی‌جواب گذاشته‌ام فکر می‌کنم و دری که به رویشان بسته‌ام. 

با صدای خانم مهربان چشم‌هایم را باز می‌کنم. این هم رسید بسته شدن حساب خدمت شما! امیدوارم که خیر باشد و دوباره شما را اینجا ببینیم.

چند ثانیه‌ای نگاهش می‌کنم و رسید را از دست‌ش می‌گیرم. تشکر می‌کنم و از بانک بیرون می‌آیم. یک روز دیگر زنده می‌مانم و با خودم فکر می‌کنم شاید هنوز کارم در این دنیا تمام نشده است تا وقتی که هنوز می‌توانم روی کاغذ اسم کسانی را بنویسم که نبودنم برایشان دردناک خواهد بود. ولی اینجا و این گوشه می‌نویسم که یادم بماند یادداشتی بگذارم که اگر روزی نبودم یکی برای خانم مهربان کارمند بانک دفترچه‌ای شبیه این یکی بفرستد...


Previous
Previous

بنفشه، بنفشه، دریا کنار اومد

Next
Next

در ستایش بی‌کسی