بنفشه، بنفشه، دریا کنار اومد
خب پس مواجهه با کاغذ سفیدی که ندونی روش چی بنویسی این شکلیه؟
هدفونهای نویز کنسلینگی که صداهای بیرون را قطع میکرد از گوشش درآورد. صدای جنگل و پرنده جایش را داد به هیاهوی حرف زدن آدمها، صدای خنده و شوخی جمع چند دختر نوجوانی که دور میز بغلی نشسته بودند و صدای ماشین لاتهساز کافه.
!کی گفته بود برو تو کافهای جایی بنشین و آدمها رو نگاه کن و قصهها میجوشن؟ خانهاش ویران باد
سعی کرد به خاطر بیاورد اولین باری که به کافه رفته کجا و با چه کسی بوده. یادش افتاد در آن شهر زنان مگر جز با دوستان دبیرستانیای که از صد فیلتر رد شده بودند میشد که با کس دیگری کافه رفته باشد؟ به گروه دختران سرخوش کنار دستش نگاه کرد و با خود فکر کرد آیا زمانی در زندگیاش بوده که اینچنین بیخیال باشد و تنها دغدغهی زندگیاش این باشد که فلان پسر دوستاش دارد یا نه؟
به یک میز آنسوتر نگاه کرد و مردی که تنها کنار پنجره نشسته بود و یک شات اسپرسو جلویش بود و یک دفتر یادداشت و خودکاری در میانهی زمین و هوا.
آیا تو هم سعی داری اینور اونور رو نگاه کنی و سوژه پیدا کنی؟ درد مشترکم بیا مرا فریاد کن
یک میز آن طرفتر، میز کنج کافه، زوجی نشسته بودند که با چند لحظه بیشتر نگاه کردن سعی کرد تخمین بزند بار چندم است که همدیگر را میبینند. از نگاههای مشتاق مرد و با مو بازی کردنهای زن تخمین زد دیت دوم یا سوم. هرچه هست هنوز با هم نخوابیدهاند.
میز کناریشان اما زوج میانسالی بودند که پیدا بود سالهاست با هم خوابیدهاند. از کجا؟ از راحتی و روانی حرکاتشان با یکدیگر و از اینکه حتی نیازی نیست وقتی فنجان قهوه جلوی زن گذاشته میشود ظرف شکر را طلب کند. مرد اتوماتیک شکر را به دستش میدهد و زن کروسان را تکه میکند. آنجایی از رابطه که کلام به کالایی قیمتی تبدیل میشود که وقتی استفادهاش میکنی دلیلی دارد و ارزشی.
نگاهش به زوج اولی برگشت و کمی بیشتر که بررسی کرد احساس کرد چیز غریبی میبیند. میشود آدمها در دیت دوم و هنوز به رابطه فرصت کافی نداده برکآپ کنند؟
حالا از کجا میگی فرصت کافی ندادن به رابطه؟ ولی میخوره بهش که این برکآپ باشه. دیت دوم و سوم به امید همخوابگی رو ملت تو این کافهی داغون کنار مترو برگزار نمیکنن عموما. هان! نگاه کن مرده تو این چند دقیقه چند بار گوشیش رو چک کرده
مرد کنار پنجره خودکار میان زمین و هوا را روی کاغذ گذاشته و عین بنز در حال نوشتن است.
به سرچشمهی ایدهها وصل شدی مرد؟ مبارکت باشه. دست راستت زیر سر ما
دختر میز بغلی به دوستش گفت: آره دیدم با دوستش بددهنی زیاد می کنه ولی با من تا حالا اینجوری حرف نزده. میدونم هم که نمیکنه، چون میدونه من خیلی به این موضوع حساسم.
اوه، هانی! کاش دستت رو بگیرم و بگم حیفی عزیزکم. اینی که محکم بغل کردی یه بمب ساعتیه که دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نداره که توی صورتت میترکه.
با خودش فکر کرد اگر انتخابی داشت برای ملحق شدن به یکی از این میزها داستان کدام را بیشتر دلش میخواهد بداند؟
میز دیت/برکآپ به نظر درامای بیشتری داره و جای کار بیشتری برای قصه درآوردن.
ولی بعد با خودش فکر کرد نه لزوما! این قصهی همیشه تکرار دل شکستن و ناامیدی چیزی نیست که دلش بخواهد در این روز سرد زمستانی روی کاغذ بیاورد. سوز بیرون پنجره برای امروزش کافی است. کافهچی لیوان لاتهاش را میآورد و دارچین را فراموش کرده است.
حاجی واقعاچطوری میشه که دارچین رو یادت بره؟ اصلا بقیه هم نخوان تو باید بهشون پیشنهاد بدی. زندگی بدون دارچین غمگینتره به خدا.
در راه گرفتن دارچین از کنار میز زوج میانسال رد میشود. مرد به زن میگوید: به علی آقا سپردم از اون بنفشههای چند رنگ برامون کنار بذاره برای بالکن. نردهها رو هم رنگ کنیم قبلش به نظرم. زن سری تکان میدهد و میگوید: دستت درد نکنه. اون بنفشهها خیلی قشنگن.
کاشتن بنفشه؟ چه ماهی هستیم الان؟
دارچین را از روی کانتر برمیدارم و تقویم گوشیام را باز میکنم. ۱۷ بهمن.
نه بابا! شب عید شد که! واقعا زمان چطوری میگذره من نمیفهمم.
همین! تمامش همین است انگار! با خودش فکر میکند آیا زمانی در زندگی بوده که برای چیزی چنین بیغل و غش برای چند ماه آینده برنامهریزی کند؟ آیا زندگی همین نیست که برای لذت بردن از هر چیزی در زمان خودش برنامهریزی کنیم؟ شوق آمدن عید و بهار و کاشتن بنفشه و رنگ کردن نردهها و تقسیم این حس و حال خوب با کسی که دوستش داری اگر معنای زندگی نیست، پس چیست؟
با خودش فکر میکند دلش میخواهد قصهی امروزش در دورترین نقطه از سریالهای ترکی بایستد. بدون دراما و اشک و اندوه. دلش میخواهد امروز نقطهی امن بالای کوه را وقتی سربالایی تند نفس را بریده به تصویر بکشد که اگر به اندازهی کافی امید داشته باشی و دوام بیاوری میتوانی تجربهاش کنی. اگر کسی بود که دستش را بگیری و با هم لذت ببرید که فبها المراد.