پارکینگ

کلاچ - ترمز! کلاچ - ترمز! خسته شدم! من نمی‌فهمم این یه نم بارون اسیدی چه نیرویی داره که می‌تونه یه شهر رو این‌طوری قفل کنه؟ مگه می‌شه اینهمه ترافیک به خاطر دو قطره بارون؟ ای مرده‌شور اون مهندسی‌تون رو ببرن! ای سگ تو اون نقشه‌کشی‌تون! یه مشت مدعی جمع شده‌ن دور هم شهر ساختن!
 
مهدی همینطور که زیرلب غرولند می‌کرد و به زمین و زمان بد و بی‌راه می‌گفت، ریموت را زد و پیچید توی پارکینگ. شیب ورودی پارکینگ به خاطر باران لغزنده شده بود و مهدی مجبور بود به آرامی ماشین را هدایت کند. پارکینگ پر بود. این‌جور مواقع پارک کردن ماشین مصیبتی دوچندان می‌شد از بس باید با احتیاط جلو عقب می‌کرد تا به بقیه ماشین‌ها و ستون‌های بین‌شان گیر نکند.

نگاه کن باز این مردک جوانمردی ماشین‌ش رو چطوری پارک کرده! صد دفعه گفتم آقای مدیر ساختمون شما باید اون بی‌صاحاب‌مونده رو بچسبونی به ستون تا من بتونم پارک کنم. برداشته همه جای پارکینگ لامپ پرنور نصب کرده  که بگه خیلی کار می‌کنم براتون. سوزن که نمیخوام نخ کنم! تو چشم کور خودت رو باز کن که توی اینهمه نور هم نمی‌بینی! ایندفعه دیگه درستت میکنم. مردک زبون‌باز بی‌خاصیت!


با قهر و غضب از ماشین پیاده شد. از پله‌ها رفت تا طبقه‌ی همکف، در ورودی را باز کرد و دست‌ش را گذاشت روی زنگ شماره ۱۲ که روی‌ش نوشته شده بود: جوانمردی (مدیریت ساختمان). چند بار زنگ زد ولی کسی جواب نداد.

حتما داره من رو می‌بینه پشت آیفون که باز نمی‌کنه. آقا برای خانوم‌های ساختمون تشریف دارن همیشه، به ما که می‌رسه معلوم نیست کدوم قبرستونی‌ه.

در را به هم کوبید، سوار آسانسور شد و دکمه‌ی طبقه ۴ را محکم فشار داد. در خانه را که باز کرد، سارا به سمت‌ش آمد. وقتی سگرمه‌های درهم و صورت برافروخته‌‌اش را دید، با نگرانی پرسید:

چی شده عزیزم؟ این چه حال و روزیه؟
شماره‌ی این مردک رو بده ببینم!
شماره‌ی کی؟ مردک کیه؟
همین مدیر عزیز ساختمون. رفیق شفیق‌تون که روزی صد دفعه بهت زنگ می‌زنه و زرت زرت پیغام تلگرام می‌ده.

سارا بهت‌زده چند ثانیه‌ای به او خیره شد و گفت:

معلومه چه‌ت شده؟ این مزخرفات چیه سر هم می‌کنی؟
گفتم شماره رو بده.

سارا گوشی‌اش را از روی میز برداشت و شماره‌ی جوانمردی را برای مهدی خواند.

الو؟ آقای جوانمردی؟ سنایی ام. واحد ۷. منزل تشریف ندارین؟ صحیح! پس الان نزدیک خونه‌این؟ بله، مساله‌ی مهمی پیش اومده. من تو پارکینگ منتظرتونم.

گوشی را قطع کرد. سارا با صورتی‌ رنگ‌ پریده به او نگاه می‌کرد و دست‌هایش را به هم می‌مالید.

مهدی می‌گی چی شده؟ جون به لب شدم.
چی می‌خواستی شده باشه؟ خسته و داغون بعد از دو ساعت ترافیک کوفتی برسی خونه، تازه ببینی آقای مهندس باز ماشین‌شون رو اونوسط پارک کرده‌ن. من نمیدونم کدوم خراب‌شده‌ای به این گوساله مدرک مهندسی داده؟ حالا حالی‌ش می‌کنم.

با قدم‌های کشیده طول و عرض پارکینگ را گز می‌کرد و با خودش فکر می‌کرد چطور می‌تواند حال جوانمردی را درست و حسابی بگیرد که صدای او را شنید:

به‌به، جناب سنایی! ستاره‌ی سهیل. حال‌تون چطوره قربان؟ این ماه هم سعادت نداشتیم ببینیمتون تو جلسه‌ی ساختمون. البته بنده از خانم جویای احوال‌تون هستم همیشه. من در خدمت‌م. امر بفرمایید.

صدایی در سر مهدی پیچید:

شما خیلی بی‌جا می‌کنی حال من رو از خانم می‌پرسی. دنبال بهانه‌ای سر حرف رو باز کنی؟ مردک حراف چاپلوس!

سری تکان داد و با صدای بلند گفت:

من چندبار تا حالا واسه درست پارک کردن ماشین به شما تذکر داده باشم خوبه؟ آقای مهندس! مدیریت محترم! شما وقتی این چیزا رو رعایت نکنی چطوری از همسایه‌های دیگه می‌شه توقع داشت؟ به جای اینهمه وقتی که می‌ذاری برای جلسه و مشورت و کارهای عمرانی حواس‌ت رو جمع کن، درست عین آدم پارک کن، مردم‌آزاری نکنی این‌قدر!

جوانمردی که انتظار چنین برخوردی را نداشت و دلیل اینهمه عصبانیت را نمی‌فهمید جا خورد ولی سعی کرد خونسردی‌اش را حفظ کند.

بله بله. من عذرخواهی می‌کنم، الان ماشین رو جابه‌جا می‌کنم، گرچه به نظر نمیاد برای شما مشکلی ایجاد کرده باشه ولی من می‌تونم بیشتر به ستون بچسبونم.

مهدی صدایش را بالاتر برد:

پرروبازی هم درمیاری؟ طلب‌کار هم هستی؟

در آسانسور باز شد و سارا سراسیمه از شنیدن صدای فریاد مهدی وارد پارکینگ شد.

جوانمردی تا چشم‌ش به سارا افتاد خودش را جمع و جور کرد، دستی به موهایش کشید و با لبخند شروع کرد به سلام و احوالپرسی.

نگاه کن! چه خوش و بشی هم می‌کنن با هم! سارا خانوم رو ببین! خوب تا چشم‌ت به این مردک افتاد گل از گل‌ت شکفت! ببین چه تن صداش هم عوض می‌شه وقتی با این یارو حرف می‌زنه. می‌شه عین اون روزهای اول که به من زنگ می‌زد.

ذهن‌ش رفت به خاطرات روزهای آشنایی‌اش با سارا. ماه‌ها بود که برای سفرهای کاری‌اش از این آژانس‌ هواپیمایی بلیت می‌گرفت. یادش آمد آن روزها آن‌قدر خسته و دل‌زده بود از زندگی‌ و غرولند‌های فریبا از اینکه هیچ‌وقت نیست و دا‌ئم در سفر است و با این اوصاف همان بهتر که بچه‌دار نشده‌اند و این دعواهای بی‌پایان تکراری، که دل‌خوشی‌اش شده بود تلفن‌های گاه و بی‌گاه سارا که همه‌چیز را چندین‌بار با او چک می‌کرد و همیشه بهترین پروازها را برای‌ش رزرو می‌کرد. شوخ‌طبع و خوش‌برخورد بود، صدای گرمی داشت و مهدی از حرف زدن با او لذت می‌برد.

بیا! تو زبون ریختن کم هم نمیارن از هم! من ساده رو بگو. بیخ گوش‌م چه خبرها هست و من خر هی به خودم می‌گم فکر و خیال بی‌خود می‌کنی! نگاه‌ش کن. همین کارها رو کرد که اون فریبای بی‌چاره رو از چشم من انداخت و باعث شد طلاق‌ش بدم. من چه ساده بودم. من باید می‌فهمیدم آخه یه دختر ۳۵ ساله با این شکل و شمایل و سر و زبون چرا باید بیاد زن یه مرد ۵۰ ساله‌‌‌ی زن‌ طلاق داده بشه؟

صدای جوانمردی رشته‌ی‌افکارش را پاره کرد:

حالا هم عرض کردم خدمت‌شون. اتفاقی نیفتاده. من الان می‌رم سوییج رو میارم، ماشین رو جابه‌جا می‌کنم.

سارا نگاهی به صورت خیس از عرق مهدی انداخت، رو به جوانمردی کرد و گفت:

آخه ببینین! این ماجرا چندمین باره که داره تکرار می‌شه. آدم چندبار تذکر بده؟ نقشه‌ی این پارکینگ ایراد اساسی داره. مهدی همون روزی که اومدیم این‌جا رو بخریم گفت این ستون‌ها مکافات می‌شه. شما هم یه کم دقت کنین دیگه. واقعا کار سختی نیست.

نه بابا! باریکلا. سیمرغ بلورین بهترین بازیگر نقش اول زن اعطا می‌شود به سارا جعفری. هماهنگ کرده بودین با هم؟ چشمک زدی بهش به دل نگیره؟ نه، خوشم اومد. چقدر بعدا با هم بخندن به این نمایشی که جلوی من بازی می‌کنن!

جوانمردی رو کرد به مهدی و گفت:

شما حق دارین. اتفاقا راجع به این موضوع تو جلسه‌ی این ماه ساختمون صحبت شد. یکی دو تا دیگه از همسایه‌ها هم همین مشکل رو داشتن. بنده یه طرحی به نظرم رسید که بیایم خط‌کشی کنیم کف پارکینگ که محدوده‌ی ماشین‌ها مشخص بشه.

رو کرد به سارا:

طرح‌ش رو می‌کشم، آخر شب براتون می‌فرستم تو تلگرام سارا خانوم.

گوش‌های مهدی سوت کشید.

سارا خانوم! چه غلط‌ها! از کی تا حالا به اسم کوچیک صدا می‌کنن همدیگه رو که من خبر ندارم؟ می‌خوای به من چیزی رو حالی کنی با این کار؟ مردک بی‌ناموس بی‌همه‌چیز.

جوانمردی حتی فرصت نکرد واکنش نشان بدهد. مهدی یقه‌ش را چسبید و محکم او را هل داد، پای‌‌ او به درپوش چاه کف پارکینگ گیر کرد و نقش زمین‌ شد. مهدی باز به سمت‌ش حمله‌ور شد و روی سینه‌اش نشست. صدای جیغ و التماس سارا در گوشش می‌پیچید:

مهدی! چی‌کار می‌کنی؟ دیوونه شدی؟ مهدی توروخدا!

مهدی تشر زد:

چیه؟ نگرانشی؟ نترس. کاری‌ش ندارم. فقط می‌خوام یه درس درست و حسابی بهش بدم.

چند نفر از همسایه‌ها که صدای جیغ‌های سارا را شنیده بودند هراسان از آسانسور پیاده شدند و دور مهدی و جوانمردی جمع شدند.

آهان! این درست شد! الان جلوی همسایه‌ها سکه‌ی یه پول‌ش می‌کنم. کاری می‌کنم بذاره بره از این ساختمون.


دست‌ش را بالا برد، مشت کرد و بینی جوانمردی را نشانه گرفت.

تق

یعنی شکست؟ چه زپرتی!

تق

از درد انگشتان‌ش به خودش آمد. دید با یک دست محکم فرمان ماشین را چسبیده ولی دست دیگرش زق‌زق می‌کرد از ضربه‌ای که انگار به جایی کوبیده باشد.

تق

به سمت صدا برگشت.

جوانمردی را دید که با لبخندی به پهنای صورت به او نگاه می‌کند و با انگشت به شیشه‌ی ماشین ضربه می‌زند.

حال‌تون خوبه جناب سنایی؟ حسابی تو فکر بودین انگار! ماشین رو باز بد گذاشتم؟ شرمنده قربان. الساعه جابه‌جا می‌کنم.

Previous
Previous

آینه بازی