آینه بازی
مالهای جدید استانبول که دیگه اصلاً مالی نیستن. من البته فقط لباس تو خونهای میخرم از ترکیه؛ خریدهای اصلیم از پاریسه.
نکشیمون ننه بابا فرانسوی! ضربهی این جملهی آخرش چنان سهمگین بود که نتوانستم سرم را از گوشی بلند نکنم. باید میدیدم گوینده کیست. آرایشگر آینه را بلوکه کرده و صورتش را نمیبینم. چقدر ولی این صدا و این لحن حرف زدن برایم آشناست. قبلاً کجا این خانم را دیدهام؟
حالا این عروسیای که دعوت هستیم تو ایتالیاست؛ نزدیکه به خونهی جورج کلونی. نمیدونم شاید دعوت هم باشه با زنش. این شریک اروپایی شوهرم خیلی آدم سرشناسیه تو اروپا.
توئیتر را باز میکنم و مینویسم: در جوار یکی از بزرگان لیگ فخرفروشی هستیم، میگه عروسی دعوتم ایتالیا شاید جورج کلونی هم باشه. خدایا ما رو گاو کن.
آرایشگر به سمت دیگر صندلی میرود و چهرهی زن در آینه نمایان میشود. حدود ۵۰ ساله، پوستی روشن و آرایشی نسبتاً غلیظ. با چشمهای درشت مشکی و لبهای قیطانی. دستش را که بالا میآورد تا دسته مویی را از جلوی چشمش کنار بزند چند انگشتر زمخت در هوا برق میزنند. صدای خندهی مصنوعی و ملوسش در فضا میپیچد. خدایا! من تو را کجا دیدهام زن؟
تصویری مبهم از زنی نشسته پشت میز از جلوی چشمهایم رد میشود. چشمهایم را میبندم و سعی میکنم تصویر را درست بازسازی کنم. صدای آرایشگر را میشنوم که میپرسد گفتید لباستون چه رنگیه؟ زن جواب میدهد: طلایی! و من با خودم فکر میکنم آف کورس!
زن میگوید البته میدونید که از لحاظ پزشکی اثبات شده مصرف الکل روی تناسب اندام تاثیر داره. یعنی شما شبی یک نصف استکان شراب قرمز بخوری متابولیسم بدنت تنظیم میشه و وزن نمیگیری.
بوم! یادم آمد. این خانم را من ماه پیش تو آرایشگاه جردن ندیدم که داشت ناخن مصنوعی میکاشت؟ نگاهم دوباره به سمت دستهایش میرود. ناخنهای بلند با لاک مشکی. آره! باید خودش باشد اما چطور ...
به آن روز و تصویری که از او در ذهن دارم برمیگردم. یک هفتهای بود که در آن آرایشگاه کارآموزی میکردم و آن روز کمک ناخنکارها بودم. یادم میآید که طبق معمول صحبت رژیم و لاغری بود و توجهم ناگهان به حرفهای این خانم جلب شد که با اعتماد به نفس بالا مشغول سخنرانی در باب تکنیکهای جدید کاهش وزن بود. لباس و آرایش سادهای داشت و خانم دکتر صدایش میکردند. اول با خودم فکر کردم این احتمالاً از آنهایی باشد که چون همسرش دکتر است خانم دکتر صدایش میکنند ولی بعد به خودم نهیب زدم که تو چه میدانی؟ از روی قیافه و دو کلمه حرف این نتیجه را گرفتی؟
نظرتون راجع به رژیم کتو چیه خانم دکتر؟ یکی از دوستهام گرفته تو یک ماه ۱۰ کیلو کم کرده. ولی سخته و نمیدونم بشه که بگیرم.
آره رژیم کتو خوب جواب میده ولی از اون طرف ممکنه آسیبهای دیگهای به بدن برسونه. الان از همه بهتر اینه که بتونی قرص اوزمپیک پیدا کنی.
همون که همهی سلبریتیها دارن مصرف میکنن؟
بله! خیلی نتایج خوبی میده و عوارض جانبی نداره. من یک مقدار محدودی از دبی برام رسیده، اگر خواستی کارتم رو بهت میدم که وقت بگیری بیای مطب.
اسم اوزمپیک انگار که وردی جادویی باشد توجه همه را به خودش جلب کرد و در عرض کمتر از پنج دقیقه حدود ده نفری دور میز حلقه زده بودند که ببینند خانم دکتر چه میگوید و چطور میتوانند خودشان را به او برسانند و وقت بگیرند.
سوالها از چپ و راست روانه میشد و خانم دکتر که حالا به نظرم کمی رنگپریده میآمد سعی میکرد همه را حواله دهد به بعد و وعده میداد کارش که تمام شود از کیفش کارت ویزیتش را درخواهد آورد و به همه وقت مشاوره خواهد رسید.
صدای بلند سشوار از فکر و خیال بیرونم کشید. برای دوستم که واسطه شده بود امروز برایم مصاحبهای با این آرایشگاه ترتیب بدهد دست تکان دادم. جلوتر که آمد با ایما و اشاره از او پرسیدم که این خانم را میشناسی؟ خانم شیک و از ما بهترون را براندازی کرد.
کنارم نشست و گفت: نه! فکر می کنم اولین باره که اومده اینجا. لااقل من تا حالا ندیده بودمش. چطور؟ میشناسیش؟ یادته ماه پیش رفته بودم آرایشگاه جردن کارآموزی و برات گفتم یه خانم دکتری اومده بود که گفت اوزمیپک تجویز میکنه و بعد هم هیچکس نفهمید چطوری غیبش زد و در رفت بدون اینکه کارتش رو به کسی بده؟
آره. خب خب؟
حاضرم قسم بخورم این خانمه همون خانم دکترهست. منتهی سر و شکلش شبیه اون نیست و این یکی میگه شوهرش تاجره و دارن میرن اروپا عروسی.
دوستم که چشمهایش از تعجب گرد شده بود گفت: نه بابا! بذار الان ته و توش رو درمیارم.
آرام به همکارش نزدیک شد و در گوشش شروع کرد به حرف زدن. بعد از چند دقیقه همکارش به سمت من نگاهی انداخت و سرش را تکان داد. دوستم شانههایش را بالا انداخت و به سمت من برگشت.
مژگان میگه نمیشناسمش و بار اوله که ازم وقت گرفته. بهش گفتم ماجرا چیه گفت حرف میندازم ببینم شاید خواهری چیزی داره.
سشوار که خاموش شد صدای مژگان را شنیدم که گفت: شما احیاناً خواهری ندارید که دکتر تغذیه باشه؟ این دوست ما فکر میکنه خواهر شما را اخیراً جایی دیده و میگفت چقدر هم شبیهید و با دست به من اشاره کرد.
در کسری از ثانیه رنگ از رخسار خانم دکتر/از ما بهترون پرید و با سرعت به سمت من برگشت. دیگر همان ذرهای تردید هم از بین رفت چون حالت صورتش همان شد که آن روز موقع هجوم ملت دیده بودم. خودش را جمع و جور کرد، لبخند کمرنگی زد و رو به مژگان گفت: نه! احتمالا اشتباه گرفته باشن. من خواهر ندارم.
همان موقع دوستم صدایم کرد که برای مصاحبه آماده شوم. از جا که بلند شدم و از پشت صندلیاش رد شدم نگاهمان چند ثانیهای در آینه تلاقی کرد. بارقهای از ترس و بعد دزدیدن نگاه.
یک ساعت بعد که از اتاق مصاحبه بیرون آمدم و به این فکر میکردم که کاش شینیونی که کردم بهتر شده بود دوستم با هیجان پرید جلو و گفت: چطور بود؟
بد نشد، حالا تا ببینیم چی میشه.
گس وات؟ خانم دکتر قلابی بدون اینکه پول بده فلنگ رو بست. به مژگان گفته بود این کیف من اینجا باشه میرم دستشویی و برمیگردم. غیب شد و کیفش هم خالیه و از این گوچی قلابیها که تو میدون هفت تیر کنار خیابون میفروشن.
بعدها با خودم فکر کردم چه بسا این کارت را او برای پست سیکرت فرستاده باشد.