آفتابه لگن هفت دست ولی شام و ناهار هیچی
به سن و سال من اگر باشید احتمالا این برنامه را به یاد دارید که از شبکهی تهران پخش میشد. پیرمردی به نام مبادا که در تیتراژ برنامه این مثل معروف را میخواند. اینکه خود برنامه چه بود و ماجرا از چه قرار بود را درست به خاطر نمیآورم. حالا اصلا نمیدانم چرا با این خاطره این نوشته را شروع کردم. شاید برای اینکه بتوانم نمونهای از پرشهای ذهنی و مقید نبودن به کاری که میدانم درست است و باید انجام شود را نشان داده باشم.
خواستم گفته باشم حکایت مرتب نوشتن من هم حکایت همین آقای مبادا باشد شاید که آخر تیتراژ میگفت مبادا را ببین هر شب، کاچی بهتر از هیچی. هر باری که با خودم اراده میکنم دیگر قرار است نوشتن را جدی بگیرم و برایش وقت و انرژی بگذارم و در اولویت برنامههایم قرارش بدهم با خودم فکر میکنم حتما باید وسیله و ابزار درست و درمانی هم برایش تهیه کنم که انگیزهام را برای ادامه دادن بیشتر کند. شمار دفتر و قلمهای رنگارنگ، کیبردها و گجتهای مختلف و دفتر یادداشتها و کارتهای متنوعی که این سالها به همین قصد و منظور خریدهام از دستم در رفته است. سرنوشت تلخ همهشان گوشهای افتادن و خاک خوردن بوده است. امروز و این بلاگ هم از همین دسته است. برای همین با خودم عهد کردم تا وقتی یک ماه به طور کامل به این عهد جدید وفادار نماندهام یک پاپاسی خرجتراشی نکنم. تا ببینیم چه میشود!
پینوشت: به این عهد یک هفته بیشتر نشد که وفادار بمانم چون ناچار شدم اشتراک و دومین خریداری کنم. واقعا جالب!